جدول جو
جدول جو

معنی عیار کردن - جستجوی لغت در جدول جو

عیار کردن
(کَ دَ)
وزن کردن. عیارگرفتن. رجوع به عیار و عیار گرفتن شود:
من اینجا کنم نقد خود را عیار
خود آنجا بیامرزد آمرزگار.
میرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عذاب کردن
تصویر عذاب کردن
آزار دادن، شکنجه کردن، عذاب دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیار کردن
تصویر تیار کردن
آماده ساختن، مهیا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیار کردن
تصویر شیار کردن
در کشاورزی شخم زدن زمین برای زراعت، شیاریدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیدار کردن
تصویر دیدار کردن
ملاقات کردن، یکدیگر را دیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از علاج کردن
تصویر علاج کردن
درمان کردن، چاره کردن، برای مثال به دور لاله دماغ مرا علاج کنید / گر از میانۀ بزم طرب کناره کنم (حافظ - ۷۰۰)
فرهنگ فارسی عمید
(فُ گُ تَ)
ویار شدن. هوس کردن زن آبستن خوردن چیزهای مخصوص را از غذا و غیر آن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
همراه کردن. قرین کردن. موافق کردن. یکدل کردن. همداستانی کردن. اصحاب: جهودان بر وی (عیسی) گرد آمدند و تدبیر کشتن او کردند و این هردوس الاصغر را با خویشتن یار کردند. (ترجمه طبری بلعمی).
چو مهتر شدی کار هشیار کن
ندانی تو داننده را یار کن.
فردوسی.
چو لشکرش رفتی به جایی به جنگ
خردیار کردی و رای و درنگ.
فردوسی.
فرنگیس را نیز کردند یار
نهانی بر او برنهادند بار.
فردوسی.
و سپاه سیستان با خود یار کرد و به حرب خوارج بیرون شد. (تاریخ سیستان).
با قلم چونکه تیغ یار کنی
در نمانی ز ملک هفت اقلیم.
ابوحنیفۀ اسکافی.
مرد در این راه تنگ پی نبرد
گرنه خرد را دلیل و یارکند.
ناصرخسرو.
روی سرخی مادرش طلبد
آنکه با اوش یار خواهد کرد.
سنایی.
دولت عشق یار خاقانیست
توهمه دولتی که یارکنی.
خاقانی.
نسیمی از عنایت یار اوکن
ز فیضت قطره ای همراه او کن.
نظامی.
عقل را با عقل دیگر یار کن
امرهم شوری بخوان و کارکن.
مولوی.
گویی دواج روح که در کالبد دمید
یا عقل ارجمند که با روح یار کرد.
سعدی.
، چیزی را به چیزی منضم کردن. توأم کردن. مع کردن. ضم کردن. چیزی را به چیزی آمیختن و مخلوط گردانیدن: پس اگر از بهر آب زرد خورند (مازریون را) با او بیخ سوسن آسمانگون یار باید کرد. (الابنیه عن حقایق الادویه). با این شراب... تخم خرفه و طباشیر کنند. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و اگر قطران و ترمس وسعتر با این داروها یار کنند صواب باشد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و اگر اندکی عسل بلادر با وی یار کنند قوی تر بود. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و اگر انگبین یا مویز یار کنند گرم تر باشد. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و یک من شکر برافکنند و بقوام آرند و اگر ماده سخت تیز و گرم باشد قدری پوست خشخاش با تخم یارکنند. (ذخیرۀخوارزمشاهی). و کمان وی (کیومرث) چوبین بود بی استخوان... پس تیر اندازی به بهرام گور رسید بهرام کمان را با استخوان یارکرد و بر تیر چهارپر نهاد. (نوروزنامه). و چون برگرفتمی قدری آرد و روغن با آن یارکردمی و کلیچه پختمی. (سندبادنامه ص 209). در خرقه بست (بربطی چند) و پاره ای حلوا با آن یار کرد و بدان جوان فرستاد. (تذکرهالاولیاء).
بر من بیمار شیرین گشت معجون اجل
ز آنکه عشقت چاشنی خویش با آن یارکرد.
میرخسرو (از آنندراج).
، یار گرفتن:
طعنه زنی که یار کنم دیگر
طعنه مزن که من نکنم باور.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(خَ طَ تَ)
شکافتن زمین با گاوآهن. (ناظم الاطباء). شخم زدن. شدیار کردن. آهن گاو راندن. اباثه. حرث. بدرازا شکافتن. بدرازا رخنه افکندن. (یادداشت مؤلف). شکافتن زمین با گاوآهن برای پاشیدن تخم. و به شکاف در غیر زمین نیز اطلاق توان کرد:
صحرای سنگ روی و که سنگلاخ را
از سم ّ آهوان و گوزنان شیار کرد.
فرالاوی.
روستائی زمین چو کرد شیار
گشت عاجز که بود بس ناهار.
دقیقی.
ناخنت زنخدان ترا کرد شیار
گوئی که همی زنخ بخاری بشخار.
عماره.
همه چو کوه بلندند روز جنگ و جدل
بلند کوه بدندانها کنند شیار.
فرخی.
چون زند بر مهرۀ شیران دبوس شصت من
چون زند بر گردن گردان عمود گاوسار
این کند بر دوش گردان گردن گردان چو گرد
وآن کند بر پشت شیران مهرۀ شیران شیار.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(اَلْ خوَرْ / خُرْ دَ)
درست و آماده و مهیا کردن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مهیا کردن و حاضر کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به تیار شود
لغت نامه دهخدا
(گُ سَ تَ)
آشکار کردن. برملا ساختن. واضح گرداندن. هویدا کردن. مشهور ساختن:
وز میی کآسمان پیالۀ اوست
آفتابی عیان کنید امروز.
خاقانی.
مهره آورد از سر افعی برون
در سر ماهی عیان کرد آفتاب.
خاقانی.
گمان بری که ز ارواح تیره زیر اثیر
خلایقی دگر از نو عیان کند خلاق.
خاقانی.
شکسته دل آمد بر خواجه باز
عیان کرد اشکش به دیباچه راز.
سعدی.
گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غماز بود اشک و عیان کرد راز من.
حافظ.
غمش عیان نکنم ترسم از زبان خلایق
چو مفلسی که بود گنج شایگانش و لرزد.
یوسفی جرباذقانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بهار کردن
تصویر بهار کردن
شکفته شدن گل و شکوفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیان کردن
تصویر عیان کردن
آشکار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ویار کردن
تصویر ویار کردن
دچار ویار گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکار کردن
تصویر شکار کردن
صید کردن، ناراحت کردن عصبانی کردن، بور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
برنگ سیاه در آوردن، یا سیاه کردن روی. (چهره) صورت خود را به رنگ سیاه درآوردن، توضیح این کار در ماتم و سوگواری معمول بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوار کردن
تصویر سوار کردن
کسی را بر مرکوبی نشاندن تا از جایی به جایی رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیمار کردن
تصویر تیمار کردن
پرستاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیاد کردن
تصویر زیاد کردن
افزاییدن افزودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیارت کردن
تصویر زیارت کردن
مسیتاریتن مسیتن مسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهار کردن
تصویر آهار کردن
آهار زدن آهار کردن آهار مالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آزار کردن
تصویر آزار کردن
آزردن آزار رسانیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیوار کردن
تصویر بیوار کردن
اجابت، قضا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیدار کردن
تصویر دیدار کردن
ملاقات کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آوار کردن
تصویر آوار کردن
در بدر کردن، خراب کردن ویران ساختن، غارت کردن چپاول کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیاض کردن
تصویر بیاض کردن
پاکنویس کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیار کردن
تصویر شیار کردن
تولید کردن شیار در زمین برای زراعت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدار کردن
تصویر بیدار کردن
از خواب برخیزانیدن، آگاه کردن هوشیار کردن متنبه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسیار کردن
تصویر بسیار کردن
بسیار انجام دادن، ازدیاد کردن استکثار افزودن تعدد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یار کردن
تصویر یار کردن
قرین کردن، موافق کردن، همراه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یار کردن
تصویر یار کردن
((کَ دَ))
همراه نمودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عبور کردن
تصویر عبور کردن
گذشتن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بیان کردن
تصویر بیان کردن
برشمردن، بازگو کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از خیال کردن
تصویر خیال کردن
پنداشتن، گمان کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
آماده کردن، حاضر کردن، فراهم کردن، مهیا کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد